اعتماد

حس بازگشت زیباست.بازگشت به خاطره ها و دنیایی که برات خیالی بوده.ولی من میترسم از این برگشتن از این حس عجیبی که میگه اعتماد به آدمها درست نیست.میگه وقتی یه نفر دلتو میشکنه و میره دیگه احساسش قابل اطمینان نیست.من یاد نگرفتم وقتی عاشق میشم فراموش کنم.حالا دوباره اون برگشته با رفتار ساپورتیوش و احساسی که تا حالا ازش ندیده بودم.حالا که اومده اونم وقتی که داشتم خودمو آماده میکردم برای یه زندگی جدید از یه طرف نه گفتن سخته و از طرفی حالا که اعتماد کردم بهش برام همین اعتماد سخته.

چقدر دلم تنگ شده بود برای بی کار بودن و نوشتن و خوندن.هر چند زیاد اینجا نمینویسم.تازه آتش بدون دود رو تمام کردم.وای خدایا جادوی مطلق بود.7جلد جادوگری نادر ابراهیمی میخکوبم کرد یعنی یادم آورد که رویای بار دیگر شهری که دوست می داشتم واقعی بوده.چقدر جای این نویسنده ها و به قول خود ابراهیمی نویسندگان اهل کتاب خالیه.  

 

اما 

حال  

این واقعت را بپذیر که

هر قصه سرانجام ناگزیر در نقطه ای به پایان می رسد: 

واین را هم که اگر قصه یی تمام نشود  

قصه ی تازه یی آغاز نمی شود.

گویی سالهاست...

این مدت سرم شلوغ بوده خیلی!!!!!دیگه دارم به آخر کتابهایی می رسم که از نمایشگاه کتاب خریدم.۷۰ تا کتاب برای یه ماه و نیم دیوونگیه نه؟از بچگی جنون خوندن داشتم.یادمه کلاس سوم دبستان تمام تابستونو قایمکی کتاب برباد رفته رو خوندم اونم تو کمد رختخواب ها.تمام این مدت هم کماکان می خوندم.فقط متاسفانه تو این شهر داغ جنوبی هیچ شهر کتابی نیست.من هم هر وقت میرم اهواز یا شیراز نصف چمدونو میکنم کتاب.حالا خیلی وقت گذشته از روزای پنهونی کتاب خوندن .دیگه رسیدم به روزای کتاب های پنهونی رو خوندن.هنوز دلتنگم مثل همون روزای سوم دبستان.چرا هنوز دلم می خواد دنیا مثل تو کتاب ها باشه؟یعنی هنوز بزرگ نشدم؟

بدون شرح

1.دیروز یه مریض اومد خواستم براش OPG بنویسم دیدم مهرمو جا گذاشتم.بالاخره با مهر یکی از پزشک ها نوشتم.وقتی برگشت گفت که گفتن با مهر پزشک عمومی قبول نکردن.چرا؟  

 

 

2.مریضه اومده می گه از دیروز تا حالا که دندونمو کشیدی خونریزی می کنه.میگم گاز دندونو فشار دادی؟چیز داغ نخوردی؟میگه کدوم گاز؟؟؟؟گفتم اون که دیروز گذاشتم رو دندونت.مگه نگفتم فشار بده تا نیم ساعت.چیز داغ نخور .سیگار نکش. گفت گازه بو می داداندختم دور. منم سیگار نکشیدم فقط قلیون کشیدم و یه سیخ داغ کردم کذاشتم رو زخمه که خونش بند بیاد.فایده نداشت.من که از اول گفتم این دکتر های زن جون ندارن دندون بکشن. 

ای خدا.... 

 

 

3.تازه طرحمو شروع کرده بودم.تو روستا.پزشک مرکز مرخصی بود.یه پیرمرده با نوه اش اومد.گفت دلم درد میکنه.یه ماهه قلبمو عمل کردم.گفتم خوب باید برید شهر.من کاری نمی تونم کنم براتون.نوه اش گفت مگه تو ماما نیستی؟!!!!گفتم نه.دندن پزشکم.پیرمرده گفت پا شو پاشو بریم پیش ماما.!!!!!!!!!!!!! 

پایان؟

امروز یه خبر خوب بهم دادن .تا ۲۲ خرداد طرحم تمام میشه.دیگه نمیخواد روزی ۱۰تا دندون بکشم.خیلی کار کردم از خودم راضیم.خیلی وقت پیش با خودم قرار گذاشته بودم برای مردم این شهر یه کاری کنم.خیلی رفتم و اومدم تا کلینیک دندانپزشکی اینجا افتتاح شد.با تعرفه دولتی.از ته دل و با تمام وجودم زحمت کشیدم.از تعمیرات گرفته تا رنگ پرده ها رو با وسواس انتخاب کردم.اما راستش حالا دلم نمیاد اینجا رو بدم دست کسی برام یه مبارزه بود.اما باید رفت .این برای همیشه راضیم نمی کنه.دلم تنگ میشه برای تمام خستگی ها و دوندگی های این مدت. 

و امروز....

چند وقت بود روزهای رفتنت رو نشمرده بودم راستی چند ماهه؟؟!!!!!چقدر راحت یه روز این حرفها رو میزنیم.اما در واقع هیچ وقت یادمون نمیره. تا برسیم به این مرحله از احساس چه چیزهایی رو از سر می گذرونیم.اما یه صدا یه سلام باز دوباره پرتمون می کنه تو رویای پر تب وتاب اون روزا.چقد بعضی از خاطره ها زنده اند .کی گفته زمان همه چیزو حل می کنه 

؟.زمان فقط یه سرپوش میذاره رو تمام تلخی ها اما طعم روزهاتو دیگه شیرین نمی کنه.به خودت می گی یعنی هنوز به یاد اون وقتایی؟می ترسی .فرار میکنی.عشق وقتی میاد دیگه نمیره اونقد حل میشی توش که دیگه ازش خلاصی نداری.بعد وقتی که اونی که عاشقش بودی و دنیات بود یهو می ره می شکنی تو خودت.خیلی طول می کشه تا باز سر پا بایستی اما خوب می شی.گاهی حتی فکر میکنی چقدر خوب شد که رفت.اما دیگه می ترسی .بی نیاز میشی از همه کس .تنهایی هات خیلی خصوصی میشن .دیگه راحت حرف نمی زنی.نمی خوای مزاحم بقیه باشی.یاد می گیری جلوی اشکات رو بگیری.یاد می گیری از کسی انتظار نداشته باشی.عوض می شی.صبور می شی.بعد یه روز دوباره می بینیش و تازه میفهمی هنوز با همه تغییرها هیچی عوض نشده. 

دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد.چه حس خوبیه نه؟اما قول می دم خوندنش از حسش هم بهتره.آنا گاوالدا قشنگ و در اوج زنانگی نوشته آدم حس می کنه داره به حرفها و احساس های در گوشی یه زن گوش میده از دستش ندین.

باز باران

یادته چقد عاشق بارونم؟هر وقت بارون می امد تمام درها رو باز میکردی و با هم می نشستیم به نگاه کردن.مثل شبهایی که تو بالکن مینشستیم و هر وقت سرم پایین بود می گفتی ا شهاب !ذوق می کردم که کو؟میخندیدی که آخه مگه می شه یه نفر هیچ وقت شهاب ندیده باشه؟باز بارون میآد مثل اون شب هایی که وقتی با صدای بارون بیدار می شدم بهت زنگ میزدم. هنوز حسش با منه.صدای پاهامون تو چاله های  آب.هنوز یادمه.تو چی؟از اون روزا چی یادته؟می گن وقایع وقتی خاطره می شن شیرین میشن.اما بعضی خاطره ها همیشه بغض میارن تو گلوی آدم.مثل ابر میشی مثل هوای ابری اگه بغضت بشکنه بارون میاد . گاهی سیل اشک هم نمیتونه بعضی خاطره ها رو ببره.

سالروز

سلام .از ۲۷ شهریور تا حالا چقد زود گذشته نه؟امروز یه روز خاصه.زاستی تا حالا سالگرد چیزی رو جشن گرفتین یا مثلا نزدیک سالگرد یه اتفاق غصه خوردین؟همه چیز تو این دنیا نسبیه.ممکنه امروز به واسطه یه اتفاق شاد باشید اما سال بعد که نزدیک می شید به سالگرد اون روز اوضاع فرق کرده باشه همون اتفاق بشه دلیل یه غم. 

 

روزی که بیایی..

چرا همیشه منتظر یه منجی هستیم؟اینقدر که حتی وارد فرهنگمون شده .حتی جزیی از دینمون.فرقی نداره مسلمان باشیم یا مسیحی و یهودی و زرتشتی همیشه قراره کسی بیاد و نور رو با خودش بیاره.حالا اگر بیاد از کجا مطمئنیم که همه مشکلات حل میشه؟شاید قرار این امید باشه تا حداقل ایمان به خوبیها از بین نره.تصور هر کدوم از ما از منجی متفاوته پس چطور امکان داره با آمدن یه منجی همه دنیا زیبا بشه؟همه پلیدیها از بین بره و صلح حاکم بشه؟