-
اعتماد
چهارشنبه 17 شهریورماه سال 1389 13:42
حس بازگشت زیباست.بازگشت به خاطره ها و دنیایی که برات خیالی بوده.ولی من میترسم از این برگشتن از این حس عجیبی که میگه اعتماد به آدمها درست نیست.میگه وقتی یه نفر دلتو میشکنه و میره دیگه احساسش قابل اطمینان نیست.من یاد نگرفتم وقتی عاشق میشم فراموش کنم.حالا دوباره اون برگشته با رفتار ساپورتیوش و احساسی که تا حالا ازش ندیده...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 28 مردادماه سال 1389 20:36
چقدر دلم تنگ شده بود برای بی کار بودن و نوشتن و خوندن.هر چند زیاد اینجا نمینویسم.تازه آتش بدون دود رو تمام کردم.وای خدایا جادوی مطلق بود.7جلد جادوگری نادر ابراهیمی میخکوبم کرد یعنی یادم آورد که رویای بار دیگر شهری که دوست می داشتم واقعی بوده.چقدر جای این نویسنده ها و به قول خود ابراهیمی نویسندگان اهل کتاب خالیه. اما...
-
گویی سالهاست...
پنجشنبه 10 تیرماه سال 1389 20:24
این مدت سرم شلوغ بوده خیلی!!!!!دیگه دارم به آخر کتابهایی می رسم که از نمایشگاه کتاب خریدم.۷۰ تا کتاب برای یه ماه و نیم دیوونگیه نه؟از بچگی جنون خوندن داشتم.یادمه کلاس سوم دبستان تمام تابستونو قایمکی کتاب برباد رفته رو خوندم اونم تو کمد رختخواب ها.تمام این مدت هم کماکان می خوندم.فقط متاسفانه تو این شهر داغ جنوبی هیچ...
-
بدون شرح
یکشنبه 2 خردادماه سال 1389 12:59
1.دیروز یه مریض اومد خواستم براش OPG بنویسم دیدم مهرمو جا گذاشتم.بالاخره با مهر یکی از پزشک ها نوشتم.وقتی برگشت گفت که گفتن با مهر پزشک عمومی قبول نکردن.چرا؟ 2.مریضه اومده می گه از دیروز تا حالا که دندونمو کشیدی خونریزی می کنه.میگم گاز دندونو فشار دادی؟چیز داغ نخوردی؟میگه کدوم گاز؟؟؟؟گفتم اون که دیروز گذاشتم رو...
-
پایان؟
یکشنبه 19 اردیبهشتماه سال 1389 23:47
امروز یه خبر خوب بهم دادن .تا ۲۲ خرداد طرحم تمام میشه.دیگه نمیخواد روزی ۱۰تا دندون بکشم.خیلی کار کردم از خودم راضیم.خیلی وقت پیش با خودم قرار گذاشته بودم برای مردم این شهر یه کاری کنم.خیلی رفتم و اومدم تا کلینیک دندانپزشکی اینجا افتتاح شد.با تعرفه دولتی.از ته دل و با تمام وجودم زحمت کشیدم.از تعمیرات گرفته تا رنگ پرده...
-
و امروز....
شنبه 18 اردیبهشتماه سال 1389 22:37
چند وقت بود روزهای رفتنت رو نشمرده بودم راستی چند ماهه؟؟!!!!!چقدر راحت یه روز این حرفها رو میزنیم.اما در واقع هیچ وقت یادمون نمیره. تا برسیم به این مرحله از احساس چه چیزهایی رو از سر می گذرونیم.اما یه صدا یه سلام باز دوباره پرتمون می کنه تو رویای پر تب وتاب اون روزا.چقد بعضی از خاطره ها زنده اند .کی گفته زمان همه چیزو...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 13 اردیبهشتماه سال 1389 00:40
دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد. چه حس خوبیه نه؟اما قول می دم خوندنش از حسش هم بهتره. آنا گاوالدا قشنگ و در اوج زنانگی نوشته آدم حس می کنه داره به حرفها و احساس های در گوشی یه زن گوش میده از دستش ندین.
-
باز باران
یکشنبه 12 اردیبهشتماه سال 1389 13:57
یادته چقد عاشق بارونم؟هر وقت بارون می امد تمام درها رو باز میکردی و با هم می نشستیم به نگاه کردن.مثل شبهایی که تو بالکن مینشستیم و هر وقت سرم پایین بود می گفتی ا شهاب !ذوق می کردم که کو؟میخندیدی که آخه مگه می شه یه نفر هیچ وقت شهاب ندیده باشه؟باز بارون میآد مثل اون شب هایی که وقتی با صدای بارون بیدار می شدم بهت زنگ...
-
سالروز
پنجشنبه 9 اردیبهشتماه سال 1389 21:53
سلام .از ۲۷ شهریور تا حالا چقد زود گذشته نه؟امروز یه روز خاصه.زاستی تا حالا سالگرد چیزی رو جشن گرفتین یا مثلا نزدیک سالگرد یه اتفاق غصه خوردین؟همه چیز تو این دنیا نسبیه.ممکنه امروز به واسطه یه اتفاق شاد باشید اما سال بعد که نزدیک می شید به سالگرد اون روز اوضاع فرق کرده باشه همون اتفاق بشه دلیل یه غم.
-
روزی که بیایی..
جمعه 27 شهریورماه سال 1388 22:56
چرا همیشه منتظر یه منجی هستیم؟اینقدر که حتی وارد فرهنگمون شده .حتی جزیی از دینمون.فرقی نداره مسلمان باشیم یا مسیحی و یهودی و زرتشتی همیشه قراره کسی بیاد و نور رو با خودش بیاره.حالا اگر بیاد از کجا مطمئنیم که همه مشکلات حل میشه؟شاید قرار این امید باشه تا حداقل ایمان به خوبیها از بین نره.تصور هر کدوم از ما از منجی...
-
ترس
سهشنبه 10 شهریورماه سال 1388 12:19
آدم میشکنه تو خودش یه بار دو بار بعد کم کم عادت میکنه تا جایی که حس میکنه وظیفشه.می افته تو یه تکرار.بعد یه روز می بینه دیگه نمی تونه دیگه براش قابل تحمل نیست.جدا میشه وفرار می کنه.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 8 شهریورماه سال 1388 21:20
۱. امروز یکی از نزدیکترین دوستام مامان شد. از ۲ سالگی با هم بزرگ شدیم.حس غریبیه.تمام روزهای شاد کودکی من با عصمت گذشت و امروز من پسرش رو بغل کردم.یهو احساس کردم وای یعنی اینقدر بزرگ شدیم؟چقدر خاطره های کودکی نزدیکند و چقدر حس مادری دور.اینکه بخوام یه روز خودم رو بچه بغل ببینم خیلی نامانوسه. ۲. یه همکار نا محترم داریم...
-
یک فرد جدید!
شنبه 7 شهریورماه سال 1388 20:26
یک هفته مرخصی بودم الان هم با یک سرماخوردگی وحشتناک برگشتم پیشنهاد میکنم حتما یه سر به رامسر بزنید ورامسر پلازا رو از دست ندید.کیلومتر ۵جاده رامسرـرشت روستای سفید تمشک و تله کابینی که به قله ایلمیلی میره خیلی محشر بود .جواهر ده ودو هزار و سه هزار هم که جای خود. پ.ن بی ربط: پا گذاشتن یکباره یک نفر تو زندگی آدم چه...
-
خوب و بد
یکشنبه 25 مردادماه سال 1388 17:55
بعضی اوقات یه اتفاقاتی می افته که تمام اصول رو زیر سوال می برند.نمیدونی چطور دیوارهایی رو که فرو ریخته دوباره بسازی اصلا نمی دونی اگر بسازیشون اینبار دوباره فرو میریزن یا نه .بعد از اینکه می افتی بلند شدن سخته.همه اش دنبال یه دستی می گردی که کمکت کنه حتی گاهی یه طناب پوسیده هم دلت رو خوش می کنه.هر لحظه با خودت مرور می...
-
توهم
پنجشنبه 22 مردادماه سال 1388 17:28
واقعا بالاترین کابوس بشر جهله.بودن تو این روستا و دیدن منش آدما باعث میشه بیشتر از همیشه پی ببرم که چقدر دور بودم از آدمایی که اکثریت این کشور رو تشکیل دادن.فکر نمی کردم کسی باشه که واقعا نفهمه اما حالا میبینم خیلیا هستن که نمی فهمند.کارهایی میکنند که این جهل باعثشه.درد این آدما رو که می بینی غم خودت رنگ می بازه.دیگه...
-
بار دیگر شهری که دوست داشتم
سهشنبه 20 مردادماه سال 1388 16:11
دیروز یونیتم خراب شد کلی وقت برد تا یکی بیاد توی اون روستا ودرستش کنه.این روزا زیاد بدبیاری أوردم رییس درمانگاه هم که فکر میکنه من به شبکه گفتم شبها نمیمونه .حالا بگذریم که هر کی گفته دستش درد نکنه.!!!!امروز دوباره کتاب بار دیگر شهری که دوست داشتم(نادر ابراهیمی)رو میخوندم.باز منو برد به تمام اون روزا.چقدر به نظر دور...
-
هنوز هم...
یکشنبه 18 مردادماه سال 1388 16:44
تابنده آفتاب از ما دریغ داشت طلوعش را . آیا این خیل خواب در خور خرگوشان از چشم خلق خیمه نخواهد کند؟
-
اول سلام:
شنبه 17 مردادماه سال 1388 23:49
یکم احساس غریبی دارم. .حوادث این روزا البته این حسو تقویت میکنه.هوای ما خیلی خفقان آور شده نمیدونم این بغض مال حساسیت به این گرد و غبار یا.... کاش این وبلاگا یه جورایی بود که فکر میکردی همه چیز دو طرفه است الان اولین باره که حس میکنم با هیچ کس دارم حرف میزنم یاد فیلم I am nobody میافتم.