روزی که بیایی..

چرا همیشه منتظر یه منجی هستیم؟اینقدر که حتی وارد فرهنگمون شده .حتی جزیی از دینمون.فرقی نداره مسلمان باشیم یا مسیحی و یهودی و زرتشتی همیشه قراره کسی بیاد و نور رو با خودش بیاره.حالا اگر بیاد از کجا مطمئنیم که همه مشکلات حل میشه؟شاید قرار این امید باشه تا حداقل ایمان به خوبیها از بین نره.تصور هر کدوم از ما از منجی متفاوته پس چطور امکان داره با آمدن یه منجی همه دنیا زیبا بشه؟همه پلیدیها از بین بره و صلح حاکم بشه؟

ترس

آدم میشکنه تو خودش یه بار دو بار بعد کم کم عادت میکنه تا جایی که حس میکنه وظیفشه.می افته تو یه تکرار.بعد یه روز می بینه دیگه نمی تونه دیگه براش قابل تحمل نیست.جدا میشه وفرار می کنه.

۱.امروز یکی از نزدیکترین دوستام مامان شد.از ۲ سالگی با هم بزرگ شدیم.حس غریبیه.تمام روزهای شاد کودکی من با عصمت گذشت  و امروز من پسرش رو بغل کردم.یهو احساس کردم وای یعنی اینقدر بزرگ شدیم؟چقدر خاطره های کودکی نزدیکند و چقدر حس مادری دور.اینکه بخوام یه روز خودم رو بچه بغل ببینم خیلی نامانوسه. 

  

 

۲.یه همکار نا محترم داریم به اسم آقای ر (البته حیف از آقا)که کاردان مبارزه با بیماریهاست. این آدم احتمالایکی از انسانهای نخستینه.شیرین کاری های زیادی ازش سر می زنه مثل : 

یک روز که ما بسیار گرسنه بودیم یک عدد نان را به قیمت ۲۰۰تومان آنهم فقط به حرمت همکاری به ما فروختند. 

یک روز دیگر آقای همکار که قرار بود به مسافرت برود (و از قضا تعدادی تخم مرغ در یخچال درمانگاه داشت)تصمیم گرفت همه را بخورد به همین راحتی!۱۱عدد تخم مرغ را مثل هلو خورد.!!!!!!!!! 

یک روز قبل از این ۲روز صدای فریاد خانم پ همه را به راهرو درمانگاه کشید.گویا آقای همکار لطف کرده و تمام مواد غذایی تاریخ گذشته را طی یک هفته خورده و مواد خام را نیز به یخچال خانه منتقل کرده. 

حالا من فردا بعد از ۱۰ روز مرخصی مجددا این آدم رو زیارت میکنم .

 

پ.ن بی ربط۱:یک قسمت دوست داشتنیه مسافرت خواندن برج بلور -ترجمه اسداله امرایی بود.البته اگر ادبیات آمریکای لاتین رو می پسندید و مهمتر از اون عاشق داستان کوتاه هستید. 

پ.ن بی ربط۲:چرا هیچ کس وبلاگ منو نمی خونه؟؟؟؟؟؟؟؟؟یعنی اینقد بدرد نخوره؟

 

یک فرد جدید!

یک هفته مرخصی بودمالان هم با یک سرماخوردگی وحشتناک برگشتمپیشنهاد میکنم حتما یه سر به رامسر بزنید ورامسر پلازا رو از دست ندید.کیلومتر ۵جاده رامسرـرشت روستای سفید تمشک و تله کابینی که به قله ایلمیلی میره خیلی محشر بود .جواهر ده ودو هزار و سه هزار هم که جای خود. 

 

پ.ن بی ربط:پا گذاشتن یکباره یک نفر تو زندگی آدم چه احساسی داره؟آدم از دل بستن همیشه میترسه.شایدبه خاطر همین خیلی اوقات تنها میمونه.