۱.امروز یکی از نزدیکترین دوستام مامان شد.از ۲ سالگی با هم بزرگ شدیم.حس غریبیه.تمام روزهای شاد کودکی من با عصمت گذشت  و امروز من پسرش رو بغل کردم.یهو احساس کردم وای یعنی اینقدر بزرگ شدیم؟چقدر خاطره های کودکی نزدیکند و چقدر حس مادری دور.اینکه بخوام یه روز خودم رو بچه بغل ببینم خیلی نامانوسه. 

  

 

۲.یه همکار نا محترم داریم به اسم آقای ر (البته حیف از آقا)که کاردان مبارزه با بیماریهاست. این آدم احتمالایکی از انسانهای نخستینه.شیرین کاری های زیادی ازش سر می زنه مثل : 

یک روز که ما بسیار گرسنه بودیم یک عدد نان را به قیمت ۲۰۰تومان آنهم فقط به حرمت همکاری به ما فروختند. 

یک روز دیگر آقای همکار که قرار بود به مسافرت برود (و از قضا تعدادی تخم مرغ در یخچال درمانگاه داشت)تصمیم گرفت همه را بخورد به همین راحتی!۱۱عدد تخم مرغ را مثل هلو خورد.!!!!!!!!! 

یک روز قبل از این ۲روز صدای فریاد خانم پ همه را به راهرو درمانگاه کشید.گویا آقای همکار لطف کرده و تمام مواد غذایی تاریخ گذشته را طی یک هفته خورده و مواد خام را نیز به یخچال خانه منتقل کرده. 

حالا من فردا بعد از ۱۰ روز مرخصی مجددا این آدم رو زیارت میکنم .

 

پ.ن بی ربط۱:یک قسمت دوست داشتنیه مسافرت خواندن برج بلور -ترجمه اسداله امرایی بود.البته اگر ادبیات آمریکای لاتین رو می پسندید و مهمتر از اون عاشق داستان کوتاه هستید. 

پ.ن بی ربط۲:چرا هیچ کس وبلاگ منو نمی خونه؟؟؟؟؟؟؟؟؟یعنی اینقد بدرد نخوره؟

 

نظرات 1 + ارسال نظر
ی یکشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 10:59 ب.ظ

تو رو خدا یه بلایی سرش بیار راحت بشیم از دستش!‌ (رسما خودم رو در این غم شریکت می دونم!!!!!)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد