و امروز....

چند وقت بود روزهای رفتنت رو نشمرده بودم راستی چند ماهه؟؟!!!!!چقدر راحت یه روز این حرفها رو میزنیم.اما در واقع هیچ وقت یادمون نمیره. تا برسیم به این مرحله از احساس چه چیزهایی رو از سر می گذرونیم.اما یه صدا یه سلام باز دوباره پرتمون می کنه تو رویای پر تب وتاب اون روزا.چقد بعضی از خاطره ها زنده اند .کی گفته زمان همه چیزو حل می کنه 

؟.زمان فقط یه سرپوش میذاره رو تمام تلخی ها اما طعم روزهاتو دیگه شیرین نمی کنه.به خودت می گی یعنی هنوز به یاد اون وقتایی؟می ترسی .فرار میکنی.عشق وقتی میاد دیگه نمیره اونقد حل میشی توش که دیگه ازش خلاصی نداری.بعد وقتی که اونی که عاشقش بودی و دنیات بود یهو می ره می شکنی تو خودت.خیلی طول می کشه تا باز سر پا بایستی اما خوب می شی.گاهی حتی فکر میکنی چقدر خوب شد که رفت.اما دیگه می ترسی .بی نیاز میشی از همه کس .تنهایی هات خیلی خصوصی میشن .دیگه راحت حرف نمی زنی.نمی خوای مزاحم بقیه باشی.یاد می گیری جلوی اشکات رو بگیری.یاد می گیری از کسی انتظار نداشته باشی.عوض می شی.صبور می شی.بعد یه روز دوباره می بینیش و تازه میفهمی هنوز با همه تغییرها هیچی عوض نشده. 

نظرات 1 + ارسال نظر
فریاد دوشنبه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:47 ق.ظ http://deltangiha.blogsky.com

هنوز گرمم ....باورم نمیشه...انگار یه کابوسه...کاش بیدار میشدم....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد