پایان؟

امروز یه خبر خوب بهم دادن .تا ۲۲ خرداد طرحم تمام میشه.دیگه نمیخواد روزی ۱۰تا دندون بکشم.خیلی کار کردم از خودم راضیم.خیلی وقت پیش با خودم قرار گذاشته بودم برای مردم این شهر یه کاری کنم.خیلی رفتم و اومدم تا کلینیک دندانپزشکی اینجا افتتاح شد.با تعرفه دولتی.از ته دل و با تمام وجودم زحمت کشیدم.از تعمیرات گرفته تا رنگ پرده ها رو با وسواس انتخاب کردم.اما راستش حالا دلم نمیاد اینجا رو بدم دست کسی برام یه مبارزه بود.اما باید رفت .این برای همیشه راضیم نمی کنه.دلم تنگ میشه برای تمام خستگی ها و دوندگی های این مدت. 

و امروز....

چند وقت بود روزهای رفتنت رو نشمرده بودم راستی چند ماهه؟؟!!!!!چقدر راحت یه روز این حرفها رو میزنیم.اما در واقع هیچ وقت یادمون نمیره. تا برسیم به این مرحله از احساس چه چیزهایی رو از سر می گذرونیم.اما یه صدا یه سلام باز دوباره پرتمون می کنه تو رویای پر تب وتاب اون روزا.چقد بعضی از خاطره ها زنده اند .کی گفته زمان همه چیزو حل می کنه 

؟.زمان فقط یه سرپوش میذاره رو تمام تلخی ها اما طعم روزهاتو دیگه شیرین نمی کنه.به خودت می گی یعنی هنوز به یاد اون وقتایی؟می ترسی .فرار میکنی.عشق وقتی میاد دیگه نمیره اونقد حل میشی توش که دیگه ازش خلاصی نداری.بعد وقتی که اونی که عاشقش بودی و دنیات بود یهو می ره می شکنی تو خودت.خیلی طول می کشه تا باز سر پا بایستی اما خوب می شی.گاهی حتی فکر میکنی چقدر خوب شد که رفت.اما دیگه می ترسی .بی نیاز میشی از همه کس .تنهایی هات خیلی خصوصی میشن .دیگه راحت حرف نمی زنی.نمی خوای مزاحم بقیه باشی.یاد می گیری جلوی اشکات رو بگیری.یاد می گیری از کسی انتظار نداشته باشی.عوض می شی.صبور می شی.بعد یه روز دوباره می بینیش و تازه میفهمی هنوز با همه تغییرها هیچی عوض نشده. 

دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد.چه حس خوبیه نه؟اما قول می دم خوندنش از حسش هم بهتره.آنا گاوالدا قشنگ و در اوج زنانگی نوشته آدم حس می کنه داره به حرفها و احساس های در گوشی یه زن گوش میده از دستش ندین.

باز باران

یادته چقد عاشق بارونم؟هر وقت بارون می امد تمام درها رو باز میکردی و با هم می نشستیم به نگاه کردن.مثل شبهایی که تو بالکن مینشستیم و هر وقت سرم پایین بود می گفتی ا شهاب !ذوق می کردم که کو؟میخندیدی که آخه مگه می شه یه نفر هیچ وقت شهاب ندیده باشه؟باز بارون میآد مثل اون شب هایی که وقتی با صدای بارون بیدار می شدم بهت زنگ میزدم. هنوز حسش با منه.صدای پاهامون تو چاله های  آب.هنوز یادمه.تو چی؟از اون روزا چی یادته؟می گن وقایع وقتی خاطره می شن شیرین میشن.اما بعضی خاطره ها همیشه بغض میارن تو گلوی آدم.مثل ابر میشی مثل هوای ابری اگه بغضت بشکنه بارون میاد . گاهی سیل اشک هم نمیتونه بعضی خاطره ها رو ببره.

سالروز

سلام .از ۲۷ شهریور تا حالا چقد زود گذشته نه؟امروز یه روز خاصه.زاستی تا حالا سالگرد چیزی رو جشن گرفتین یا مثلا نزدیک سالگرد یه اتفاق غصه خوردین؟همه چیز تو این دنیا نسبیه.ممکنه امروز به واسطه یه اتفاق شاد باشید اما سال بعد که نزدیک می شید به سالگرد اون روز اوضاع فرق کرده باشه همون اتفاق بشه دلیل یه غم.